دانلود رمان شهبانو با لینک مستقیم pdf بدون سانسور
دانلود رمان رمان شهبانو از بیتا عباسی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
رمان شهبانو انتخاب مناسبی برای دوستداران داستانهای قدیمی… قصه شهبانو در اواخر حکومت رضا شاه اتفاق میافتد. در روزهای بعد از کشف حجاب… اما شهبانو که از خانوادهی پر جمعیت، مرفه و سنتیست، هنوز با چادر و روبنده بیرون میرود و از کتابفروشی محله، کتابهای مورد علاقهاش را میخرد. او عاشق و دلباخته سهراب، شاگرد کتابفروشی آمیرزا میشود. درست همان روزهایی که عبدالرحمان، برادر شوهر خواهرش، پسر یکی از بازاریهای با نفوذ خواستگار پر و پا قرص او است… اما سرنوشت چیز دیگری برای شهبانو رقم میزند، چیزی دور از ذهن…
خلاصه رمان شهبانو
در حالی که در یخچال وکابینت ها را باز و بسته می کرد، بالحنی عصبی و صدایی بلندتر از حد معمول گفت:《هیچ کوفتی پیدا نمیشه که تو این شکم لعنتی بریزم!!… نمیدونم این مامان کی می خواد دست از این کلاس های اضافه برداره و به موقع خونه باشه؟》 بیبی خانم با آن هیکلی که دیگر ظرافت جوانی اش را نداشت و البته نسبت به سن و سالش چندان چاق هم نبود، عصا زنان خود را به آشپزخانه رساند و با اعتراض به او گفت: 《چیه؟!… دختر همه چیو به هم ریختی… بیچاره افسانه از صبح تا حالا همه جا رو مثل دسته ی گل کرده…
وقتی می رفت گفتم ناهارتو آماده سر میز بذاره… جنابعالی دیر تشریف آوردی، طلبکار هم هستی!》ـ نمی دونم چه رازی بین شما و افسانه خانم هست، تا حالا ندیدم کسی ازکارگر خونه اش، اینقدر حمایت کنه!…. حالا غذا چیه؟ ـ کلم پلو ـ اه… اینم شد غذا… با چی باید بخورم تا از گلوم پایین بره؟! بی بی خانم که از دستش کفری شده بود، با تکان سر و گردن گفت: ـ باچی می خورن!؟…خوب نیگاکنی سالاد شیرازی هم هست! با بی تفاوتی از کنار بی بی خانم رد شد؛ به سالن رفت و پشت میز نشست.
بی بی خانم سرش را به حالت تأسف تکان داد و با خودش گفت: 《معلوم چش شده؟!… همیشه برای این غذا سر و نیست دست میشکوند!》به طرف نشیمن رفت وسر جایش نشست و کتابی را که قبل از آمدن شایسته در دست داشت از روی میز برداشت؛ به یک طرف مبل لم داد و عینکش را که با یک زنجیر نقره ای از گردنش آویزان بود، به چشم زد؛ اما قبل از آن، با صدای بلند و کنایه داری که به گوش شایسته برسد، گفت: «لابد امروز این پسره رو ندیدی که اینطوری شدی!؟» شایسته در حالیکه غذای داخل دهانش را میبلعید، گفت…