دانلود رمان مرز pdf بدون سانسور

دانلود رمان مرز از Elnaz_Alis با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دختری که ناخواسته معشوقه ی خواهرزاده ش میشه و وادار به کارهایی میشه که تاوانش، گریبان هردو رو خواهد گرفت… یه عشق ممنوعه که به حتم مشکلات زیادی رو سر راهشون قرار میده و حالا باید ببینیم نیاز از قصه ی ما چطوری می تونه خودش رو از این عشق رها کنه… آیا علی این اجازه رو میده؟! گاهی آدم گرفتار حسی میشه که نمی تونه درکش کنه و علی هم از این قاعده مستثنی نیست و همین هم… رمان از زبون دو تا شخصیت علی و نیاز نوشته شده…

خلاصه رمان مرز

صبح وقتی بیدار شدم علی نبود و فقط یه یادداشت گذاشته بود که عجله داشته و باید میرفته خونه… دلم برای خواهرم میسوخت.. هرچند اون هیچوقت منو دوست نداشت.. هرچند حتی وقتی تنهای تنها شدم هیچکس منو تو خونش راه نداد و همین اومدن و رفتن های علی زندگیمو به این روز انداخت اما دلم براش میسوخت.. با خودم گفتم چمدون میبندم و میرم… ولی سرپناهی نداشتم و کسی هم منو تو خونش راه نمی داد و اگه کسی هم اینکارو می کرد حتما ازم یه چیزایی می خواست.. هی فکر کردم و فکر در آخر گفتم شاید بهترین کار ازدواج کردن باشه.. من خواستگار زیاد داشتم و حتی برادر

دوستم ازم خواستگاری کرده بود.. ازدواج فرصت بهتری برای من بود تا از دست علی خلاص شم.. حتی اگر مجبور میشدم خودم بهش پیشنهاد می دادم تا خودمو از این غم نجات بدم.. شماره دوستمو گرفتم ولی جواب نداد حتما برخلاف من دانشگاه بود و سرکلاس.. این روزا حتی حوصله دانشگاه رفتنم نداشتم و همش تو خونه بودم.. به خوردن صبحونه فکرم نکردم و دلم به هیچ غذایی میل نداشت.. روبروی آینه ایستادم و با دیدن خودم وحشت کردم.. زخم گوشه ی لبم بدجور بود و می سوخت.. روی گردنم کبود بود و با یادآوری جزییات شب قبل از خودم بدم اومد.. چنددست لباس

برداشتم و پا به حموم گذاشتم.. زیر دوش به حال نزارم اشک ریختم و به خدا گلایه کردم.. تو همون حال بودم که در حموم باز شد و من جیغ زدم و در کمال ناباوری علی رو دیدم که در چهارچوب در به من نگاه می کرد..  داد زدم: _برو بیرون.. اما اون نون و حلیم که تو دستش بود رو پشت و روی زمین گذاشت و داخل شد.. کمرم به دیوار چسبید و ترسیده گفتم: _توروخدا برو.. توروخدا. بی توجه به حرف های من به سمتم راه کج کرد.. خیز برداشتم از در بیرون بزنم ولی بلندی موهای دردسر سازم رو بین مشتش گرفت و اجازه نداد: _بهم عادت کن نیاز.. عادت کن… دوباره اشکم خشک نشده روون شد…

دانلود رمان مرز pdf بدون سانسور