دانلود رمان هم قفس عقاب pdf pdf بدون سانسور

دانلود رمان هم قفس عقاب از مهسا زهیری با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

برشی از زندگی دختری به اسم چکاوکه اما در طول داستان رازها و گذشته ی شخصیت های دیگه هم برملا میشه. در طول داستان می بینیم که چطور یه حادثه یا یه انتخاب می تونه زندگی کسی رو نابود کنه. قصه، قصه ی جبر و عواقبشه. با رسیدن خبری از خواهر گمشده ی چکاوک شروع میشه که شش ماهه همه ازش بی خبرند. چکاوک برای پیدا کردن سرنخ های دیگه وارد ماجراهای تازه ای میشه و به آدم هایی نزدیک میشه که نباید.چکاوک از انجام هیچ کاری به خاطر آدم هایی که دوست داره نمی ترسه…

خلاصه رمان هم قفس عقاب

کمی جلوتر از در چای خونه پارک کرده بود و از داخل آینه ی ماشین، رفت و آمد ها رو چک می کرد. همه چیز نرمال به نظر می رسید. توی این بیست دقیقه آدم مشکوکی داخل نرفته بود. چکاوک از آینه دل کند و بیرون رفت. قفل زد و سمت در چای خونه راه افتاد. این محله ی تهران از خونه اشون خیلی دور بود و امکان نداشت این طرف ها آشنایی به چشمش بخوره اما به محض وارد شدن، به اطراف و میزها نگاه انداخت چشم ها سمتش چرخیدند و با مکث کوتاهی روی شال و لباس های گشاد و کتونی سفیدش، برگشتند به کار خودشون. چکاوک عمدا اینطوری می پوشید. هم خیال خودش راحت

بود و هم چشم بقیه آزاد. اینکه شبیه عجیب غریب ها به نظر برسه، بهتر از این بود که دیگران به چشم بدی نگاهش کنند. اوضاع چای خونه آروم بود. میز و صندلی های سنتی چوبی و حصیرهای پشت شیشه های رنگی حال و هوای خوبی داشت ولی دود فضای نیمه روشن عصر رو دلگیر کرده بود. مرد جوونی طرفش اومد و با نگاهی به ظاهرش، پرسید: نمی شینید؟ به یکی از میزهای خالی اشاره می کرد که میز کناریش رو دو تا دختر و دو تا پسر اشغال کرده بودند. یکی از دخترها داشت سعی می کرد حلقه ی دود قلیون رو بیرون بده و می خندید. چکاوک گفت: نه، دنبال کسی می گردم. ابروی مرد بالا

رفت و چکاوک ادامه داد: «با هنرمند» کار دارم. -هنرمند؟ -آره.و دست هاش رو از کنار مانتو، داخل جیب های شلوار جینش فرو برد که نصفش بیرون موند. مرد رو ورانداز کرد و مرد پرسید: شما؟ -یکی از آشناهاش. -فکر نکنم زیاد به تیپش بخورید! دوباره با نگاهی به چکاوک، گوشه ی لبش لبخند مسخره ای نشوند. چکاوک گفت: من رو دکتر نوروزی فرستاده. مرد سری تکون داد و درحالی که می چرخید، جواب داد: صبر کن بهش بگم. یه دقیقه بعد برگشت و با سر به راهرویی انتهای سالن چای خونه اشاره کرد. با هم، همون طرف رفتند و چکاوک چاقوی ضامن دار ته جیبش رو لمس کرد تا به خودش اطمینان بده…

دانلود رمان هم قفس عقاب pdf pdf بدون سانسور