دانلود رمان یادگار نرگس اثر مائده باوندپور pdf بدون دستکاری و سانسور
دانلود رمان یادگار نرگس از مائده باوندپور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
نگار دختر ۲۲ ساله ای که در کنار خاله و پدربزرگش زندگی می کند. روابط سرد موجود در خانواده از او دختر آرام و مغمومی ساخته است. زندگیش با پیدا شدن یک مزاحم ناشناس که ادعا می کند از گذشته او با خبر است متحول می شود. حقایقی برملا می شود که او را کنجکاو می کند برای دانستن و کشف رازهای…
خلاصه رمان یادگار نرگس
صبح بعد از نماز دیگر خوابم نبرد. ساعت ۱۰ کلاس داشتیم و هنوز بخوابم نشد. خوابیدن داشتم اما هرچه تلاش کردم که دوباره از تخت بیرون آمدم و به اشپز خانه رفتم. آقاجون که خانه نبود و خاله هم طبق معمول خواب بود. بوی نان تازه در آشپرخانه پیچیده بود. چای ریختم و از یخچال کره و مربا را بیرون آوردم و همراه شکر روی میز چیدم. بعد از خوردن یک صبحانه مفصل میز را جمع کردم و به حیاط رفتم. زمین نم دار خبر از آب پاشی صبحگاهی آقاجون می داد. وارد گلخانه شدم
و سلام پر انرژی به گل ها کردم. سر زدن به گل ها روحم را تازه می کرد و حس زنده بودن را به رگ هایم تزریق می کرد.
به عقیده من گل ها هم زندگی می کردن، عاشق می شدند یا حتی گریه می کردند. وقتی یک گل کمی پژمرده بود دل کوچکش غصه دار بود. گل ها واقعا لطیف و دوست داشتنی هستند. به ساعت مچی ام نگاهی انداختم. ساعت هشت شده بود و من اصلا گذر زمان را احساس نکرده بودم. از گل ها دل کندم و به اتاقم رفتم. مانتو سرمه ای همراه مقنعه و جین
مشکی ام را از کمد بیرون آوردم و به تن کردم. گوشیم را از شارژ کشیدم و در جیب کناری کوله ام گذاشتم. از خاله که تازه بیدار خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم. پنج دقیقه تا ایستگاه را طی کردم و منتظر شدم ده دقیقه ای تا رسیدن اتوبوس معطل شدم. به محض ورودم به دانشگاه ستاره را جلوی ورود دیدم که مرتضوی کنارش ایستاده است. به کنارشان رفتم ستاره بدجور حرصی بود و متوجه حضور من نشد اما مرتضوی با همان سرش که به قول ستاره همیشه در
یقه اش بود من را دید و برای سلام کردن پیشقدم شد. -سلام خانوم سعادت. -سلام آقای مرتضوی سال جدید مبارک. ستاره که با سلام مرتضوی متوجه من شده بود سلام کرد و رو به او کرد و گفت: خب دیگه اگه تبریک تون رو گفتید و از نگاه کردن به زمین لذت بردید ما رفع زحمت کنیم. یا این حرف ستاره به لحظه نکشید که صورت پسر بیچاره سرخ شد. زیر لب جوری که ستاره متوجه بشود به او تشر زدم و گفتم: این چه حرفی بود که زدی دختر. با حرص ولی آهسته گفت: با این بشر باید اینجوری حرف زد…