دانلود رمان غبار الماس pdf

دانلود رمان #عاشقانه #اجتماعی #خانوادگی غبار الماس اثری بینظیر از شادی موسوی رایگان و بدون سانسور pdf با لینک دانلود مستقیم از سایت فروشگاه رمان دانلود کنید

اسم رمان : غبار الماس

تعداد صفحه : 3723

نویسنده : شادی موسوی

ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #خانوادگی

دانلود رمان غبار الماس رایگان به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان در

غبار الماس خلاصه رمان

نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت!تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل هم قرار داد. او نباید می فهمید رزا دختر اوست، اما شباهت دخترم با او غیر قابل انکار است! دختر چهار ساله ام دل و دین پدرش را برد و قلبش را تسخیر کرد!محمد فرهمند! شاید دل دخترم را برده باشد اما من هرگز دیگر به او شانس دوباره ای نخواهم داد! این عشق را خودم با دست خودم به خاک سپردم …

گوشه ای از رمان غبار الماس

چشمانم را ریز میکنم و لبم را میگرم تا نیشم را حتی الامکان جمع کنم اما نمی شود که نمی شود بخاطری حرفی که آن روز زدم شرمنده نیستم اما اینطور که بیانش کرد کمی خجالت زده میشوم و کنترل کردن خنده ام بیش از حد سخت به نظر می رسد… بخند شهرزاد وقتی میخندی دردا محو میشن… نفس راهشو گم نمی کنه دنیا قشنگ تر میشه. جمله ی دوم به بعدش را نجواگونه میگوید و سرش را کمی پایین می اندازد. چانه اش چسبیده به سینه اش با لبخند و دقت بیشتری خیره ام شده و من به وضوح شنیدم و تمام صداهای دورم محو شدند. ساکت شدند. محمد این گونه بود آخر. بلد بود چطور با یک جمله تمام حس های خوب دنیا را نثار وجودت کند و تو را تا گلو غرقت کند. و من روزهای دوری ن روزهای غرق این اقیانوس بودم ریه ام هوایی غیر از در هوای او نفس کشیدن را نمی خواست. گوش هایم به شهر سوت میکشیدند تا به دنبال صدای او بگردم و من گشتم اما پیدایش نکردم… گوش هایم به قهر سوت می کشیدند تا به دنبال صدای او بگردم و من گشتم اما پیدایش نکردم! حالا شاید بتواند پاهایم را سست ،کند، شاید گوش هایم برای بیشتر شنیدن تیز شده باشند و شاید زمان بی رحمانه به آرامی و به سختی میگذشت اما بالاخره فهمیدم که من کسی هستم که می تواند “من” را تکمیل کند من باید از این لحظه از این دم رو به افول قدمی عقب بگذارم. از جا برمی خیزم من باید. برم را هم نگفته . بودم وقتی حرفم را برید دور و برش را نگاه کرد و لحظه ای چشم بست. انگار که خودش هم از گفتنش پشیمان بود و برای گفتن حرفی مردد… دانلود رمان غبار الماس از شادی موسوی pdf رمان با لینک مستقیم